قاف
بازخوانىِ زندگىِ آخرین پیامبر از سه متنِ کهنِ فارسى

این کتاب که بازخوانی زندگی رسول مکرم اسلام از سه متن کهن به نام های تفسیر سورآبادی، سیرت رسول الله و شرف النبی است که از ولادت تا رحلت آخرین فرستاده الهی را برای خواننده روایت می کند.
یاسین حجازی برای نوشتن این کتاب 3 سال زمان گذاشته تا تصویری روایی و مبتنی بر مستندات تاریخی را برای خواننده به صورت خطی روایت کند.

  • خصوصیات
    • نویسنده (نویسندگان): یاسین حجازی

    • ناشر: انتشارات شهرستان ادب

    • زبان: فارسی

    • تعداد صفحات: 1164

    • موضوع: متون کلاسیک پارسی

    • شابک: 9786006889658

    • وزن بسته (تقریبی):1000

ارسال رایگان

برای سفارشات بالای ۷۵,۰۰۰ تومان

قاف - بازخوانىِ زندگىِ آخرین پیامبر از سه متنِ کهنِ فارسى

معرفی کتاب

این کتاب بازخوانی زندگی رسول مکرم اسلام از سه متن کهن به نام‌های تفسیر سورآبادی، سیرت رسول الله و  شرف النبی است که از ولادت تا رحلت آخرین فرستاده الهی را برای خواننده روایت می‌کند. 

یاسین حجازی برای نوشتن این کتاب 3 سال زمان گذاشته تا تصویری روایی و مبتنی بر مستندات تاریخی را برای خواننده به صورت خطی روایت کند.

«آه» اثر پیشین یاسین حجازی است و بسیاری به جای خواندن متن ثقیل مقتل‌ها، این کتاب را خوانده‌اند. کتاب آه همه تصویر و دیالوگ و نامه است: تصویرها و دیالوگ ها و نامه های ردوبدل شده میان شخصیت های دخیل در حادثه کربلای سال شصت و یک هجری. و چیزی بیش از این نیست.کتاب آه حاصل بازخوانی و ویرایش مقتل «نفس المهموم» است ـ کتابی که غالب نقلهای صحیح مقاتل و کتب تاریخ را در خود گرد آورده و جزءجزء حادثه قتل حسین ابن علی را ـ از شش ماه پیشتر تا چند ماه بعدترش ـ ثبت کرده است.

بسیاری از منتقدین، آثار حجازی را یک نوع «کولاژ» موفق می‌دانند که با استفاده از تصویرها، پاره‌ای از یک نامه یا گفت و شنود‌ها و کنار هم قرار دادن آنها داستان را نگاشته است. هرکدام از خرده داستان‌ها تکه‌ای از یک «کولاژ» است که از چیدن و کنار هم گذاشتنشان مى‌توان اصل واقعه را فهمید و یکپارچه کولاژ را دید. کتاب‌هایی که منابع اینچنین اثری بوده‌اند آنچنان درگیر اسناد و توضیح و تحلیل بوده‌اند که مخاطب اجازه نمی‌دهند داستان را به خوبی دریافت کند و این شاید برجسته‌ترین دلیل ناشناخته ماندن کتاب‌هایی نظیر نفس المهموم است.

حالا یاسین حجازی کتاب اخیر خود را به «بازخوانىِ زندگىِ آخرین پیامبر از سه متنِ کهنِ فارسى» اختصاص داده است و دوباره تلاش کرده است متنی متفاوت از دیگر متون مذهبی بوجود آورد.

در بخشی از این کتاب می خوانیم:

«جبریل دست به پشتِ مصطفا بازنهاد، گفت: «در این راه عجایب ها بینی و معانیِ آن بِنَدانی تا من تو را نگویم. و مُنادیان تو را از هر سوی آواز دهند. نِگَر تا اجابت نکنی! به آخر من تو را بگویم که آن چیست.»
پس بُراق فرا رفتن آمد میانِ آسمان و زمین. هرچند که چشم کار کردی، به یک گام نهادی. چون به بالایی رسیدی، پایش دراز گشتی و دستش کوتاه گشتی. چون فرا نَشیب رسیدی، دستش دراز گشتی و پای کوتاه.
زمانی برفت ...
پس من دیدم دو مرد را: یکی خفته و یکی ایستاده و سنگ می آرد و سرِ این مردِ خفته خُرد می شکند و سرش هم چُنان درست می شود که بود. پس سنگی دیگر می آرد و سرش می شکند هم چُنان.
پس مرا گفت: «برو از پیش!»
من برفتم. دو مرد را دیدم: یکی نشسته و یکی ایستاده، در دستِ او قلاب هایی آهنین و در گوشه دهانِ این مردِ نشسته می افگند و می کِشد و پس در گوشه دیگر از دهانش هم چُنین قلابی می افکند و می کِشد.
من گفتم: «سُبحانَ الله!»
پس مرا گفت: «برو از پیش!»
پس برفتم. مردانی را دیدم برهنه و زنانی برهنه وآتشی از زیرِ ایشان می آید.
پس برفتم. جویی دیدم از خون و مردی در آن جوی بانگ می دارد. و بر کنارِ جوی مردی بود که سنگ ها جمع می کرد و به آتش آن سنگ ها می تافت تا چون جَمَره آتش می گشتند و هرگاه که این مرد که در جوی خون بود نزدیک می رسید، یکی از آن سنگ ها در دهانِ او می نهاد.
من گفتم: «سُبحانَ الله!»
پس مرا گفت: «برو!»
پس برفتم ساعتی. بیشه ای دیدم و در آنجا کودکان بسیار. و در میان ایشان پیری بود که از درازی که بود سرش را نمی شایست دید.
من گفتم: «سُبحانَ الله! این کیست؟»
پس مرا گفت: «برو!»
من برفتم. درختی دیدم که اگر خلق جمع شوند، جمله این درخت سایه کُند همه را. و در زیرِ درخت دو مرد بودند: یکی هیمه جمع می آورد و یکی آتش می افروخت. من گفتم: «این چیست؟»
پس گفت: «برو!»
پس برفتیم تا برسیدم به درجه ای عظیم، که من هرگز بزرگ تر از آن درجه ای ندیده بودم. و بر آن درجه، شهری دیدم بنا نهاده خِشتی از زر و خِشتی از سیم. و ما به درِ آن شهر رفتیم و در بگشودند و جماعتی مردان پیشِ ما آمدند: بعضی از ایشان نیکو - چنان که من نیکوتر از ایشان ندیده بودم - و بعضی زشت - چنان که من زشت تر از ایشان ندیده بودم.
پس فریشته ای ایشان را گفت: «بروید و خود را در آن چاه اندازید!» ایشان برفتند و در آن چاه افتادند و چنان نیکو گشتند که از آن نیکوتر صورتی نباشد.
من گفتم: «سُبحان الله! این چیست؟»
پس مرا گفت: «از پیش برو!»
من ساعتی از پیش برفتم. شهری دیگر را دیدم فراخ تر و روشن تر از آن شهرِ نخست. و در میانِ شهر جویی بود، آبش سپیدتر از شیر. و جماعتی مردان بودند در آنجا و می دویدند بدین شهر و اهلِ آن را در جوی می نهادند و سپید و روشن برمی آمدند.
من گفتم: «سُبحانَ الله!»»